یه روز بارونی قبل ازدواج با هم تو کوچه ی روبه رویی دارم قدم میزنیم و از هوا , باران ,عشق و همدیگه لذت میبریم بعد یه مدت یادمون مییاد که دیرت شده و باید برگردی خونه
خلاصه بعد از خداحافظی از کوچه روبروی خونه تون میری و من وسطای کوچه منتظرم برسی به خونه تو هم که نگاهت به منه و از خیابون رد میشی یه ماشین بهت میزنه و بیهوش میشی
منم که صحنه رو دیدم واسه چند لحظه مات و مبهوت میشم و بعد با همه انرژی که دارم به سمتت میدوم
یه بار میافتم و دستام و صورتم زخم میشه و زود پا میشم و سرترو میزارم رو پاهام و با تمام وجود فریاد میزنم یکی کمک کنه و یه جوری گریه میکنم که چشمام باز نمیشه
مردم همه اطرافمونو گرفتن و کسی واسه اینکه مشکل واسه خودش درست نکنه کاری انجام نمیده و راننده ماشین مقصر که یه پسر چهارده ساله بوده ماشین و جا گذاشته و فرار کرده
مامان و بابات رفتن ناصر رو ببرن دکتر اخه یه سرما خورده گی شدید داشته و کسی خونه نبوده که تصادف رو ببینه
خلاصه بعد یه چند دقیقه یی یه پیرمردی با یه ماشین قدیمی با شنیدن فریادهای من پیداش میشه و میگه زود بیارینش تو ماشینمن
من و چند تا مرد میان سال تو رو داخل ماشین میزاریم و میریم به سمت بیمارستان و نصف راه رو که میریم من ماشین اورژانس رو میبینم و کلی فش میدم واسه دیر رسیدنش
من هر بار صورتت رو که یه قسمتش که خونی شده و با اشکای من قاطی شده با دستام پاک میکنم و میگم سحر چیزی نیس رسیدم , الان خوب میشی نترس
وقتی میرسیم بیمارستان من دیگه قردتی ندارم به محض پایین اومدن از ماشین پاهام بی حس میشه و می افتم و توان حرف زدن ندارم فقط گریه میکنم
برانکار مییارن و تو رو به اورژانس میبرن
منم بعد پنج دقیقه ی بلند میشم میام داخل میبینم تو نیستی
با صدای غرغر شده به خاطر فریاد زیاد میپرسم تو رو کجا بردن
یه پرستار میگه بردنش واسه عکس برداری
منم میام جلوی درب عکس برداری میشینم و با گریه منتظرت می مونم
پدر و مادرت با عمو و چند نفر دیگه میرسن و مادرت به محض دیدن من شروع میکنه به سیلی زدن و فریاد زدن رو من
مادرت با هر سیلی اینا رو میگه : میدونستم سحر یه مدتی بود تغییر کرده بود , دخترم رو پس بده , میدونستم تا وقتی ازم نگیریش دست بردار نیستی .......
بعد یه مدت اونقدر منو میزنه که عموت و بابات به زور ازم دورش میکنن
یه باران شدید میباره منم واسه اینکه مادرت نارحت نشه میرم حیاط بیمارستان و زیر نور یه چراغ میشینم و گریه میکنم و به فکر خودکشی میافتم
بعد حدود یه ساعت مییام بیمارستان بمیبینم مادرت اشفته افتاده پدرت دلداریش میده و عموت رفته پیگیر کارات باشه و بقیهفامیلات هم همراه پدرت , مادرت رو دلداری میدن , مادرت به حدی بد حاله با اینکه منو میبینه نمیتونه حرف بزنه
منم مستقیم مییام جلوی درب اتاقی که دکتر ها بالای سر تو هستن و اون اطراف میگردم و یه چیزی رو پیدا میکنم و رگم رو میزنم
بعد سه ساعت چشمامو باز میکنم میبینم رو یه تخت افتادم زود سرم رو از دستم میکنم و با سرگیجه از اتاق مییام بیرون مییام و دنبالت میگردم که بهم میگن سالمی فقط چند شکسته گی کوچیک داشته
با خوشحالی در دلم به خاطر سالم بودنت و گریه رو صورت اتاقت رو پیدا میکنم و مییام پیشت پانزده نفری اطرافت هستن از جمله پدر و مادرت
مثل یه جنازه شدم لباسام به خاطر افتادن در کوچه پاره و کثیف شده , صورتم به خاطر ضربه های مادرت همه جایی چنگه و رنگ پریده , دست هام جایی پاسمانه ,
وقتی همه منو این جوری میبینن هیچ کس حرف نمیزنه منم مییام رو تختت و تو با وجود درده زیاد منو در اغوش میگیری و کلی با هم گریه میکنیم
و بعد یه مدت گریه هامون به خنده تبدیل میشه , من تمام صورتت و دستات و پاهات رو بوس میکنم هر چند لحظه یه قطره اشک با وجود خنده رو صورتم از چشمام می افته و زود زود اینو میگم خدا رو شکر که سالمی
تمام
عکس دختر , عکس دختر ایرانی , عکس ایرانی , عکس بازیگران ایرانی , عکس بازیگر ایرانی, عکس زنان ایرانی, عکس زیباترین دختر ایرانی, عکس پسر ایرانی, عکس پسران ایرانی ، u;s nojv , u;s nojv hdvhkd , u;s hdvhkd
:: بازدید از این مطلب : 653
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0